زنانه ترین ناگفته های حوا



از من میپرسه تو که همیشه ریلکسی چرا توو این جور موارد دیگه ریلکس نیستی؟



شاید باید دقیق تر توضیح میدادم که آدمای عزیز زندگیم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنه برام ارزش دارن،اونقدر زیاد که برای دیدن یه لبخند ساده شون حاضرم آسمونو به زمین بدوزم،با دیدن خنده شون دلم تند تر  و تندتر میزنه،با کوچیک ترین ناراحتی شون قلبم وایمیسته


من آدمای عزیز زندگیم رو دوست دارم،صادقانه و از ته دل ، هم توو زندگیم جایگاه خاصی دارن هم توو دل و فکر و روح و ذهنم

دوستشون دارم به معنای حقیقی کلمه



یار شاید بعضی وقتا که این سوالا رو میپرسه یادش میره چون دوستش دارم،نگرانش میشم،دلتنگش میشم.



شاید یار گاهی فراموش میکنه که این  دخترک مو مشکی غرغرو دلتنگشه

فقط دلتنگ و نگرانش




*عنوان از لیلا کردبچه



دم دمای صبحه.

میرم توو تراس اتاقمون ولباسای شسته شده رو پهن میکنم تا خشک شه.

هوای شهر دانشجویی سرده و هر روز سردترم میشه.

وایمیستم و به شهر دانشجویی که توو تاریکی فرو رفته نگا میکنم،به خوابگاه روبه رویی که بیشتر چراغاش خاموشه،به ساختمون نیمه کاره ی اداری که هنوز کار داره تا تموم شه و کارگراش بذارن ما آخر هفته ها توو سکوت بخوابیم


شهر دانشجویی آماده ی میزبانی سال جدید میلادی عه و من خوشحالم که امتحانا شروع شده و به موعد تعطیلات بین دو ترم زمان زیادی نمونده.


یه نفس عمیق میکشم و به عابرای خیابون نگاه میکنم که با صدای بلند دارن میخندن و حرف میزنن.



آرومم

فقط تصمیم گرفتم یه کم برگردم توو لاکم،احساس میکنم زیادی از لاکم فاصله گرفتم و اونقدر  بی دفاع دلمو توو دستم گرفتم و میذارم ارور بده گاهی ،که حتی حوصله ی نزدیک ترین ها رو هم سر میبره.


دارم به متن گاندی و ربطش به دلم فکر میکنم که میگه هنر در فاصله هاست.




احساس میکنم زیادی ملایم شدم،زیادی اجازه میدم عواطفم خودشونو نشون بدن.

بعضی وقتا میشم یه دختر کوچولوی لوس و بهونه گیر.

بعضی وقتا یه دختر نوجوون لجباز.

بعضی وقتا یه زن جوون عاشق با یه لبخند بزرگ روی لبش و یه جفت چشم قهوه ای رنگه خندون

یام یه زن میانسال غمگین و دلخور با چندتا تار موی سفید که بین موهای سیاهش خودنمایی میکنن زنی که نمیدونه باید چه جوری از غمی که توو دلش خونه میکنه و چشماش رو تر میکنه بگذره.

بعضا هم یه پیرزن غرغرو که تا نفس داره غر میزنه و به جای اینکه بگه حال دلم بده فقط دلتنگیش رو با غر زدن به زبون میاره



این روزا بیشتر یه پیرزن غرغروم.

وقتایی که دلم برای خونه تنگ میشه،وقتایی که دلم برای یار که اتفاقا همین نزدیکیام هست،تنگ میشه،وقتایی که دلم برای بوی لپ لپ پر میکشه یا وقتایی که هوس خوابیدن توو خونه ی عزیز جون رو میکنه دلم و چقدر غرغرو تر میشم وقتی نمیتونم به یار بقبولونم که صداشو شنیدن رفع دلتنگی نمیکنه یا  با اینکه  میدونم کم مونده تا موعد تعطیلات بین دو ترم و خونه برگشتنمون،بازم این حجم دلتنگی کم نمیشه.



توی تنهاییامم یه زن میانسالم،همون قدر غمگین و دلتنگ




دیشب بین عقل و قلبم جنگ بود سر گفتن یا نگفتن یه جمله ی چهار کلمه ای 

اولین کلمه که گفته شد جای زخمی که هنوزم خوب نشده تیر کشید و من 

 لال شدم. 

نباید میفهمیدی پس نگفتم. 



میگی بوی ععطر روی میزت قشنگ بود همون عطر شقایق 

هم تو میدونی اون عطر منه هم من.

شاید اگه ساده تر میگفتی دلت تنگ شده این زخم سمجی که خودت زدی شانسی برای خوب شدن پیدا میکرد همون دیشب ولی تو در حال فراری حتی هنوزم وقتی با پای خودت میای. 

جنگت با من نیست ولی با من میجنگی. 





*عنوان از سعدی 

 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

لاستیک فروشی داودآبادی kerofinje James واردات انواع نژاد سگ تحقیق Khalid Edgar